تیزی میان خنده هایم فرو میکنی و من را میخراشی، کلماتت را به تن زخمی افتاده گوشه اتاق شلیک میکنی و من چشمهایم را میبندم تا قطره اشکی که قرارست بریزد در تلاطم چشمهایم محو شود. تو من را از من و ازتمام لحظه هایی که قرار بود زندگی کنم متنفرکردی، تو مرا هرشب به جهنم ارزوهایم کشاندی و من هرلحظه از حس دختربودنم زار زدم. تو بودی همیشه که مرا از خودم میرنجاندی که زورم نمیرسد خودم را دوست داشته باشم. حرفهایت من را میکشت و تو لذت میبردی از منی که برق غم هر روز از دیروز اشکار تر میشد. من خسته ام از حس بودنت از این وجودی که وجودم را ازار میدهد و من را میخراشد روحم را میخراشد من خسته ام از تمام وقتهایی که اشکهایم را اشکهای بعدی ام پاک کردند و توبودی که رنجی میکشیدم لذت بخش بود، من از تمام سالهای نوجوانی وکودکی ام خسته ام از تمام وقتهایی که در میان تیرگیها به "غمگین ترین حالت ممکن شاد بودم" من از تمام صداهای بلند از تمام ادمهایی که عطرشان مانند توست از تمام پیراهنهای چهارخانه و شلوارهای جین و مردهای سیگاری شبیه تو متنفرهستم و خسته من خسته ام از رنجی نه جانم را میگیرد و نه به پایان میرسد از تویی که نه رهایم میکنی و نه دوستم میداریاز زندگی که دستانش را نه ازخرخره ام برمیدارد و نه خرخره را بیش از پیش فشار میدهدمن از بغض دائمی میان لبهایم خسته ام
_نیمه شبی خواهم رفت از زمینی که مرا بیهوده به ان بسته اند
رفتیم داخل مرجع کتابخونه بشینیم با فاطی باهم حرف بزنیم یه کیف روی یکی از صندلیها بود برش داشتم گذاشتم روی میز، پسر13,14ساله کناری اومد کیفو برداشت ببره بهش گفتم اشکال نداره اگه جانیست اونجا بذار باشه کاری به ما نداره.گفت: ازدست این بچه های فضول که این کیفو گذاشتن اینجا.بهش گفتم:الان منظورت من بودم که فضولم دست نکنم توی کیفت؟ اول یکم نگام کرد بعد با اخم گفت:از کی تاحالا یه اقا به یه خانم محترم میگه فضول؟با فاطی خندیدیم گفتیم شما خیلی جنتلمنی ها. اخر دفعه که داشت میرفت بهش گفتم :داری میری علی؟سرشو ت داد گفت بله ، بهش گفتم: مراقب خودت باش . دوباره یکم نگام کرد گفت :توام مراقب خودت خیلی باش اگه شد بعد ظهرم میام پیشت(=
خلاصه که نیمه گمشدم یه چهار پنج سالی ازم بچه تره ولی خب سن فقط یه عدد و ازین حرفا
ازین بی اعتمادیم به ادمها رنج میبرم، حتی گاهی به نزدیک دوستانی هم که اعتماد صد درصد ندارم و این فوبیای اینکه همه ادما تو ی بازی شرکت میکنن تا منوفریب بدن و ازارم بدن بیشترازینکه اونارو ازاربده خودمو ازارمیده. ازینکه هیچ حرف دورغ و راستی رو ازهم تشخیص نمیدم و حالموبد میکنه این حجم از بدبینی وقتی کسی فلان میگه کلی باید فکر کنم تاببینم قصد واقعیش چی بوده؟نکنه همش داشته فکر میکرده که این حرفو بهم بزنه تافلان اتفاق بیوفته؟ فکرکنم به تنها ادمی که توزندگیم اعتماد داشتم هانی بود، بعد از تموم شدن رابطم باهانی یا قبلش یادم نمیاد به کسی تااین حد اعتماد داشته باشم . حالا که تو ی شرایط قرارگرفتم و بایدتصمیم بگیرم از حس بیشتر داره ازارم میده که همه چی طبق ی برنامه حساب شده باشه تا بخواد منو بشه منوخورد کنه نکنه دست همشون تو ی کاسه باشه؟نکنه دلیل این نگاها چیزی باشه؟ نمیدونم ازین حجم حال بد چیکارکنم خیلی خیلی واسم ازاردهنده شده این موضوع
درباره این سایت