END



تیزی میان خنده هایم فرو میکنی و من را میخراشی، کلماتت را به تن زخمی افتاده گوشه اتاق شلیک میکنی و من چشمهایم را میبندم تا قطره اشکی که قرارست بریزد در تلاطم چشمهایم محو شود. تو من را از من و ازتمام لحظه هایی که قرار بود زندگی کنم متنفرکردی، تو مرا هرشب به جهنم ارزوهایم کشاندی و من هرلحظه از حس دختربودنم زار زدم. تو بودی همیشه که مرا از خودم میرنجاندی که زورم نمیرسد خودم را دوست داشته باشم. حرفهایت من را میکشت و تو لذت میبردی از منی که برق غم هر روز از دیروز اشکار تر میشد. من خسته ام از حس بودنت از این وجودی که وجودم را ازار میدهد و من را میخراشد روحم را میخراشد من خسته ام از تمام وقتهایی که اشکهایم را اشکهای بعدی ام پاک کردند و توبودی که رنجی میکشیدم لذت بخش بود، من از تمام سالهای نوجوانی وکودکی ام خسته ام  از تمام وقتهایی که در میان تیرگیها به "غمگین ترین حالت ممکن شاد بودم" من از تمام صداهای بلند از تمام ادمهایی که عطرشان مانند توست از تمام پیراهنهای چهارخانه و شلوارهای جین و مردهای سیگاری شبیه تو متنفرهستم و خسته من خسته ام از رنجی نه جانم را میگیرد و نه به پایان میرسد از تویی که نه رهایم میکنی و نه دوستم میداریاز زندگی که دستانش را نه ازخرخره ام برمیدارد و نه خرخره را بیش از پیش فشار میدهدمن از بغض دائمی میان لبهایم خسته ام 


_نیمه شبی خواهم رفت از زمینی که مرا بیهوده به ان بسته اند


+یچیزی بگید یچیزی بگم.
_چیکار تو زندگیتون نمیکردین موفق تربودین؟
_چی خیلی حسرت بزرگیه واستون؟
_چی بیشتر از همه خوشحالتون میکنه؟
_از کتابای گابریل گارسیا مارکز بهترینشو بگید
_به پنج سال قبل برگردید چه کاریو انجام نمیدین دیگه یا میدین؟
_ازجنسیتتون راضی؟
_تاحالا به خود کشی فکر کردین یا اقدام کردین؟
_ایا شما ادم بدبختی هستید؟
_ایا شما ادم خوشبختی هستید؟
_مهم ترین هدفتون برای دوهفته اینده چیه؟
_چه اتفاقی میتونه تمام توانتونو واسه ادامه زندگی بگیره؟
_یک ویژگی من.؟
_


جنس خستگی هامو کسی این روزا متوجه نمیشه. کسی نمیفهمه چقدر احتیاج به محبت دارم و چقد ازین نیاز فراری ام. امروز صبح روی نیمکت نشسته بودیم سرد بود به فاطی گفتم بغلم کن. وقتی دستاش دورم حلقه شد حس کردم بیشتر سردم شد. جنس بغلشو دوست نداشتم .خودمو از لای دستاش بیرون کشیدم و سرمو ت دادم گفتم نه این بغلی نیست که من بخوام. فاطی سرشو ت داد با جیغ گفت : خب بتخمم. چند نفر کناریمون خندیدن زهرا عصاشو به نشونه زهرمار ت داد واسشون و من داشتم فکر میکردم شاید اگه زهرا بغلم کنه خوب میشم. بهش گفتم میتونی بلند شی؟ بچه ها باتعجب نگام میکردن .زهرا باپای شکستش بلند شد و بغلم کرد سرمو گذاشتم روی شونه اش . عین میگفت هرکی ببینتتون فکر میکنه قطعا بینی چیزی هستین بااین فشار هم دیگه رو بغل کردین .فاطی میگفت اگه اینم راضیت نمیکنه میخوای بگم اون اقای جنتلمن بیاد؟ سعی میکردم به هیچکودوم از اراجیف گوش ندم. سعی کردم فکر نکنم پای زهرا که شکسته ممکنه درد گرفته باشه فقط میخواستم به بغلی که داخلشم بیشتر بچسبم تاحس نکنم تنهام تاحس نکنم قراره با تموم مشکلات تنهایی قدم زنم. بعد از چند دقیقه فشار کوچیکی به بغل زهرا اوردم گفتم مرسی.خودمو روی نیمکت رها کردم و حس کردم چقد حالم بهتره.
- سعی میکنم ادم ضعیفی نباشم.ولی سعی کردنم جواب نمیده

رفتیم داخل مرجع کتابخونه بشینیم با فاطی باهم حرف بزنیم یه کیف روی یکی از صندلیها بود برش داشتم گذاشتم روی میز، پسر13,14ساله کناری اومد کیفو برداشت ببره بهش گفتم اشکال نداره اگه جانیست اونجا بذار باشه کاری به ما نداره.گفت: ازدست این بچه های فضول که این کیفو گذاشتن اینجا.بهش گفتم:الان منظورت من بودم که فضولم دست نکنم توی کیفت؟ اول یکم نگام کرد بعد با اخم گفت:از کی تاحالا یه اقا به یه خانم محترم میگه فضول؟با فاطی خندیدیم گفتیم شما خیلی جنتلمنی ها. اخر دفعه که داشت میرفت بهش گفتم :داری میری علی؟سرشو ت داد گفت بله ، بهش گفتم: مراقب خودت باش . دوباره یکم نگام کرد گفت :توام مراقب خودت خیلی باش اگه شد بعد ظهرم میام پیشت(=

خلاصه که نیمه گمشدم یه چهار پنج سالی ازم بچه تره ولی خب سن فقط یه عدد و ازین حرفا


ازین بی اعتمادیم به ادمها رنج میبرم، حتی گاهی به نزدیک دوستانی هم که اعتماد صد درصد ندارم و این فوبیای اینکه همه ادما تو ی بازی شرکت میکنن تا منوفریب بدن و ازارم بدن بیشترازینکه اونارو ازاربده خودمو ازارمیده. ازینکه هیچ حرف دورغ و راستی رو ازهم تشخیص نمیدم و حالموبد میکنه این حجم از بدبینی وقتی کسی فلان میگه کلی باید فکر کنم تاببینم قصد واقعیش چی بوده؟نکنه همش داشته فکر میکرده که این حرفو بهم بزنه تافلان اتفاق بیوفته؟ فکرکنم به تنها ادمی که توزندگیم اعتماد داشتم هانی بود، بعد از تموم شدن رابطم باهانی یا قبلش یادم نمیاد به کسی تااین حد اعتماد داشته باشم . حالا که تو ی شرایط قرارگرفتم و بایدتصمیم بگیرم از حس بیشتر داره ازارم میده که همه چی طبق ی برنامه حساب شده باشه تا بخواد منو بشه منوخورد کنه نکنه دست همشون تو ی کاسه باشه؟نکنه دلیل این نگاها چیزی باشه؟ نمیدونم ازین حجم حال بد چیکارکنم خیلی خیلی واسم ازاردهنده شده این موضوع


میشه گفت شیش سال که بلاگرم، خیلی خوندم خیلی نوشتم اون اوایل خیلی کپی کردم خیلی رفیق پیداکردم با خیلیا دعوا کردم کراش زدم متنفرشدم وبلاگ واسه من به همین صحفه سفید روبه روم خلاصه نمیشد خیلی چیزا و اتفاقات بود وبلاگ واسم بیشتر شبیه زندگی بود.
این اخرین پست من داخل این وبلاگ یاهروبلاگ دیگه ایه! 
از نقدکردنم متنفرم(: ولی خب بعداز شیش سال میشه نقدهاروهم شنید نه؟
دوستون دارم، و شایدباورتون نشه که خیلی وقتها بهتون فکرکردم و دعاتون کردم.
-حذف نمیشه و فعالیتیم ندارم دیگه هیچ زمان!
-نظراتتونو میخونم اگه نیاز بود جواب میدم(:میتونیدبگیدحرفاتونو برای اخرین بار.
-نظراتتونوخصوصی بفرستید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بلاگ همگانی Yusef بانک محتوای الکترونیکی کاکوتی کاریابی بین المللی کارپیرا مستر سئو Mia سايت تايگر شرکت طرح معماری ایوان یونیتی++